افسانه مروارید نی‌زار/ قصه‌ی عشقی که از موی طلایی آغاز شد و از دلِ نی به آغوش معشوق بازگشت

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم زن و مرد جوانی بودند که بچه‌دار نمی شدند، هر کاری از دست‌شان برمی آمد، می کردند و هر راهی مردم پیش پاشان می گذاشتند، می رفتند، ولی هیچ نتیجه نداشت. تا اینکه روزی مرد جوان بار سفر را بست و رفت تا در شهر دیگری کار تجارتش را روبه‌راه کند.

افسانه مروارید نی‌زار/ قصه‌ی عشقی که از موی طلایی آغاز شد و از دلِ نی به آغوش معشوق بازگشت
سامان تهرانی
سامان تهرانی
نویسنده

این بابا که رفت، زنه از خاله خان باجی‌ها شنید که تو یکی از شهرها فالگیر پیری است که سر از کارش درمی‌آورد. زنه با هر بدبختی که بود، راه افتاد و رفت پیش فالگیر. فالگیر گفت: اگر گوش اسب و تخم کبوتر سفیدی را تو پارچه بپیچی و چهل شب تو گهواره بگذاری، سر موعد بچه‌ی خوشگلی گیرت می‌آید.

زن که حالا فهمیده بود چه طور بچه دار می‌شود، شنگول و شاد برگشت خانه و تمام سفارش‌های فالگیر را بی کم و کاست به جا آورد.

افسانه مروارید نی‌زار

از آن روز لحظه شماری می‌کرد که شوهره بیاید تا مشتلق بچه را ازش بگیرد. خلاصه، انتظارش تمام شد و شوهره برگشت. زنه که از ذوق و شوق قند تو دلش آب می‌شد، رفت پیشوازش و ماجرا را برایش تعریف کرد. مرد که از داشتن فرزند کاملاً مأیوس و ناامید بود، تا حرف زنه را شنید، لبخندی زد که زنش را ناراحت نکرده باشد.

بعد با هم رفتند خانه و اولین کاری که کرد، رفت سر گهواره تا بچه را نگاه کند. ولی چند پارچه دید که به هم پیچیده شده. به نظرش مسخره آمد و به زنه گفت که پارچه‌ها را باز کند تا ببیند چی توش قایم کرده. زن گفت که هنوز چهل شب تمام نشده و به شوهرش التماس کرد که دو سه روز دیگر صبر کند. مرد هم خواسته‌ی زنش را قبول کرد، ولی خیلی کنجکاو بود که واقعاً ببیند چی تو پارچه است.

اما حیله‌ای زد و به زنه گفت که هوس آب چشمه کرده و زنه هم که مدتی از شوهرش دور بود، خواست برایش کاری کند. رفت سر چشمه، ولی مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و می‌گفت که مبادا پارچه‌ها را باز کنی. صبر کن دو سه شب دیگر بگذرد و همین حرف‌ها را تکرار می‌کرد و می‌ترسید که مبادا شوهرش پارچه‌ها را باز کند. مرد هم معطل نکرد و پارچه‌ها را باز کرد و تا دید واقعاً تخم کبوتر و گوش اسب است، عصبانی شد و برد جای دوری پرتش کرد.

افسانه مروارید نی‌زار 1

تا مرد پارچه را انداخت، کلاغ سیاهی پارچه را دید و رفت تخم کبوتر را برداشت و برد به لانه‌اش که در شکاف غاری بود. چند روز که گذشت، تخم شکست و ازش دختر خیلی خوشگلی آمد بیرون. کلاغه اسم دختره را گذاشت مروارید. مروارید و کلاغ روزها، بلکه سال‌های سال با هم زندگی کردند.

حالا مروارید کوچک شده بود دختر جوان و خوشگلی که هیچ زبانی نمی‌توانست خوشگلی‌اش را وصف کند، جز خالقش. مروارید هر روز صبح موهاش را شانه می‌زد و موهایی که کنده می‌شدند، تو رودخانه‌ی زیر پاش می‌افتاد.

روزی شاهزاده‌ای به اسم سالار داشت اسبش را آب می‌داد که موی طلایی و بلند و خوش بویی از آب گرفت. بی‌اختیار عاشق صاحب مو شد. رد چشمه را گرفت و رفت. رفت و رفت، تا رسید بالای کوه بلندی. سرش را که بلند کرد، دید دختر خیلی خوشگلی تو خانه‌ای کاهی نشسته و موهاش را شانه می‌زند. سالار خودش را نشان نداد و برگشت به قصرش، اما تو راه لحظه‌ای از فکر دختره بیرون نمی‌رفت. سالار به پیرزن دایه‌اش گفت: دختری پیدا کرده‌ام که رو کوه زندگی می‌کند، می‌توانی باهاش حرف بزنی؟

پیرزن گفت: من که نمی‌توانم از کوه بروم بالا. باید کاری کنیم که او از کوه بیاید پایین. شاید دختره فلج باشد.

پیرزن حیله‌ای به کار زد و هاون بزرگی را برد پای کوه و بنا کرد به کوبیدن گندم. سالار هم پشت تخته سنگی قایم شد و منتظر ماند.

پیرزن هفت شب و هفت روز گندم کوبید تا آخر سر مروارید دلش به حال پیرزنه سوخت و آمد پائین تا کمک کند. مروارید هاون را از دست پیرزن گرفت و شروع کرد به کوبیدن گندم. مروارید کوبید و کوبید تا گندم‌ها تمام شد. مروارید از پیرزن خداحافظی کرد و تا خواست از کوه برود بالا، سالار صداش زد. مروارید رو برگرداند و دید جلوش پسری خوش قد و بالا ایستاده. سالار گفت که کی هست و چه طور موی او را دیده و عاشقش شده و از مروارید خواست تا باهاش عروسی کند. مروارید هم که تا آن روز با هیچ جوانی روبه رو نشده بود، درخواست سالار را قبول کرد و با او رفت به قصر و شاهزاده هفت شب و هفت روز جشن گرفت و با مروارید عروسی کرد.

مروارید که پا گذاشت به قصر، سالار طوری رفت تو کوک او که کمتر به پیرزنه توجه می‌کرد، به طوری که اگر چند روز پیرزن به سالار سر نمی‌زد، سالار هیچ به فکر او نمی‌افتاد. این کار باعث شد که پیرزنه‌ کینه‌ی مروارید را به دل بگیرد و اما دختر بیچاره هیچ از کینه خبر نداشت.

افسانه مروارید نی‌زار 2

روزی مروارید از سالار اجازه گرفت تا سری بزند به مادرش، کلاغ. سالار هم اجازه داد و به پیرزن گفت که با مروارید برود. تا رسیدند نزدیکی کوه، پیرزن جیغی کشید. یکهو شیر بزرگی جلو مروارید ظاهر شد. پیرزنه به شیر دستور داد که مروارید را ببلعد و گفت طوری بخورد که یک قطره خون هم از دهانش نچکد. شیر مروارید بیچاره را بلعید، ولی اتفاقی یک قطره خون از دهان شیر افتاد زمین و شد یک نی، نی درشت و صاف و خوشگل. پیرزن تنها برگشت به قصر سالار و به شاهزاده گفت که دختره را رسانده به خانه‌اش.

مروارید که حالا شده بود نی درشتی، چه طور می‌توانست کاری را که پیرزن کرده بود، فراموش کند. روزی چوپان پادشاه از کنار نی می‌گذشت که یکهو چشمش افتاد به نی. با خودش فکر کرد که چرا این نی را برای خودم نبرم. چوپان نی را برید و بنا کرد به نواختن. ولی تا صدای نی بلند شد، مات و حیرت زده ماند، چون نی صدای سوزناک و غمگینی داشت.

نی می گفت: نزن، نزن، بد می‌زنی. انگار نی گریه می‌کرد. چوپان تا این را دید، نی را برداشت و رفت پیش اربابش، سالار. سالار نی را گرفت و اول داد به دایه‌ی بدجنس تا بزند. پیرزن تا نی را به لب گذاشت، نی با همان صدای سوزناک گفت: تو دیگر نزن که ازت بدم می‌آید. سالار نی را از پیرزنه گرفت و خودش شروع کرد به زدن. نی گفت: بزن، بزن که دوستت دارم.

این کار شد مایه‌ی حیرت سالار و دایه و چوپان. سالار نی را برداشت و گذاشت رو تاقچه‌ی اتاقش. چند روز گذشت و خبری از مروارید نشد. چند ماهی گذشت، باز مروارید نیامد. سالار هم هروقت از دایه می‌پرسید، پیرزنه جواب می‌داد من تا نزدیک کوه رساندمش و بقیه‌ی راه را خودش رفته. شاید خانه‌ی مادرش را ترجیح داده، شاید از تو بدش آمده که تو را تنها گذاشته.

طوری حرف می‌زد که مروارید را بی‌وفا نشان بدهد، ولی سالار که مطمئن بود مروارید کسی نیست که پیرزنه می‌گوید، به خاطر دختره بی‌تابی می‌کرد. مدتی که گذشت، سالار دستور داد کسی حق ندارد پا بگذارد به اتاق مروارید که برایش پر از خاطره است. از آن روز سالار تا از اتاق می‌رفت بیرون، در را قفل می‌کرد. مروارید هم از نی می‌آمد بیرون و دوباره می‌شد همان دختر خوشگل و برای سالار غذایی می‌پخت و اتاق را تر و تمیز می‌کرد و تا سالار می‌رسید نزدیک، می‌رفت تو نی و می‌افتاد رو تاقچه.

سالار که می‌دید وضع اتاق دست خورده، عصبانی می‌شد و پیرزن را می‌بست به ناسزا، ولی پیرزن بدبخت بی‌خبر از همه چیز، قسم می‌خورد که پا به اتاق نگذاشته. سالار که از این وضع کلافه شده بود، پیگیر این بود که واقعاً کی بی اجازه می‌رود اتاقش.

افسانه مروارید نی‌زار 3

مدتی گذشت تا اینکه روزی سالار وانمود کرد که از خانه می‌رود بیرون، اما پشت در کمین کرد و از سوراخ در اتاق را نگاه می‌کرد که مات و حیرت زده دید که نی رو تاقچه شد مروارید و شروع کرد به پختن غذا و بعد هم مشغول رفت و روب اتاق شد، اما دختره خیلی ناراحت و غمگین بود. سالار پشت در، اشک می‌ریخت و زن خوشگلش را نگاه می‌کرد، ولی طاقت نیاورد و در را باز کرد و رفت تو.

زن و شوهر تا همدیگر را دیدند، زدند زیر گریه و محبت‌شان باعث شد که طلسم نی بشکند. مروارید هم تعریف کرد که پیرزنه چه بلایی سر او آورده. سالار هم دستور داد تا پیرزن حسود و حیله گر را بیندازند به دریا. وقتی از شر او خلاص شدند، سالار و مروارید زندگی‌شان را به خیر و خوشی شروع کردند.

منبع: خبر فوری

اشتراک گذاری:

بدون دیدگاه

عکس| سفر در زمان؛ چهره «ابرا» سریال یاغی بعد 4 سال در 25 سالگی