عکسهای مراسم ختم بهرام بیضایی در آمریکا نه فقط یادآور مرگ، بلکه فریاد تلخ فقدان فرصتهای از دست رفته یک نسل هنرمند است که مهاجرت و محدودیتها خلاقیتشان را در ایران مسدود کرد.
نمابان و به نقل از برترینها: عکسی که از مراسم ختم بهرام بیضایی در آمریکا و در خانهی شخصیاش منتشر شد، بیش از آنکه یادآور مرگ باشد، حس فقدانی عمیقتر را زنده کرد؛ فقدان فرصت. بیضایی از سال ۱۳۸۹ ناچار به مهاجرت شد و دیگر امکان فیلمسازی در ایران نیافت. مرگ، در نهایت سرنوشت همه است، اما آنچه این رفتن را دردناکتر میکند، انسدادی است که پیش از مرگ، امکان «خلق» را از او گرفت؛ همان انسدادی که ناصر تقوایی را سالها از فیلمسازی محروم کرد و بیضایی را خانهنشین ساخت.

از دیشب تا امروز، یادداشتها و واکنشهای بیشماری دربارهی بیضایی منتشر شده است؛ چه در اینستاگرام و چه در توییتر. دیالوگهایی از «مسافران» و «سگکشی» وایرال شدهاند، تصاویر عزاداری پایانی «مسافران»، قابهایی از «رگبار» و «کلاغ» دستبهدست میشوند. این بازگشت جمعی به آثار، خود نشانهای است از جای خالی هنرمندی که نهتنها فیلم میساخت، بلکه جهان میساخت.
دربارهی بیضایی بسیار گفتهاند: علاقهی عمیقش به بدن، به زن، به تاریخ و اسطوره. زنان در سینمای او صرفاً شخصیت نبودند؛ کنشگر بودند، پیشرو و جلوتر از زمانه. از «چریکه تارا» تا «سگکشی»، زن در مرکز روایت ایستاده و جهان را به حرکت درمیآورد. ایراندوستی او در «باشو، غریبهی کوچک» به شکلی کمنظیر تجلی یافت؛ فیلمی که هنوز یکی از انسانیترین روایتها از مفهوم وطن و پذیرش دیگری است. قدرت زبان سینما را در «شاید وقتی دیگر» به رخ کشید و تسلطش بر اسطوره و تاریخ را در «مرگ یزدگرد» به اوج رساند.

برخی از پیشگویانه بودن آثارش گفتهاند؛ از «غریبه و مه» تا تصویر فروپاشی روابط و اخلاق در «سگکشی». اما فراتر از همهی اینها، بیضایی بلد بود سرگرم کند. «سگکشی» را دوباره ببینید: چه داستانی، چه تعلیقی، چه زن قدرتمندی و چه کارگردانی بیهمتا. یکی به کنایه نوشته بود: «حالا برای ما.امثال مهدویان ماندهاند» و همین جمله، تلخی ماجرا را کامل میکند.
دردناکتر آنکه آن نسل درخشان، فعلاً جایگزینی ندارد. هر نسل تازهای برای برآمدن، به بستر نیاز دارد؛ بستری که امروز فراهم نیست. در شرایط فعلی، سینما بیشتر چهرههایی از جنس مهدویان تولید میکند و امثال او. با اینهمه، میراث بیضایی ناامیدی نیست. آثارش هنوز زندهاند، دیده میشوند و الهام میدهند.
و شاید بهترین راه مواجهه با این فقدان، بازگشت دوباره به فیلمهایش باشد؛ مثلاً «سگکشی»، برای آنها که میخواهند تازه با بیضایی آشنا شوند.
یک: داستانی پرتعلیق با ضرباهنگ دقیق
«سگکشی» پیش از هر چیز، بلد است قصه بگوید. روایتِ بازگشت زنی به شهری که به او بدهکار است، بهتدریج به شبکهای پیچیده از دروغ، بدهی، خیانت و فریب بدل میشود. بیضایی تعلیق را نه با شوکهای لحظهای، بلکه با انباشت اطلاعات و افشای تدریجی حقیقت میسازد. تماشاگر مدام یک قدم عقبتر از روایت حرکت میکند و همین، فیلم را تا پایان زنده و پرکشش نگه میدارد. این همان «سرگرمکنندگیِ جدی» است که امروز کمتر در سینمای ایران دیده میشود.

دو: زنی که قربانی نیست، کنشگر است
گلرخ کمالی؛ او نه نماد مظلومیت است و نه صرفاً ابزار پیشبرد داستان؛ زنی است که تصمیم میگیرد، اشتباه میکند، میایستد و دوباره ادامه میدهد. بیضایی، سالها پیش از موجهای رایجِ امروز، زنی را به مرکز روایت آورد که جهان مردانهی اطرافش را به چالش میکشد. همین نگاه است که «سگکشی» را همچنان تازه و پیشرو نگه میدارد.
سه: بیرحمانه از زیر پوست شهر
«سگکشی» فقط یک درام شخصی نیست؛ کالبدشکافیِ اخلاقِ فروریختهی یک جامعه است. جامعهای که در آن همه طلبکارند و هیچکس مسئولیت نمیپذیرد. دروغ، جعل، رفاقتهای نمایشی و معاملهگریِ اخلاقی، آنقدر عریان نمایش داده میشود که فیلم امروز حتی تلختر از زمان ساختش به نظر میرسد.
شاید به همین دلیل است که «سگکشی» هنوز دیدنی است: چون هم قصه دارد، هم شخصیت، و هم حقیقتی که از آن گریزی نیست.
<!–
–>
منبع: برترینها
بدون دیدگاه