راز محبوبیت ایاز در کنار سلطان محمود که امیران را به شک واداشت!

در داستانی جذاب از کاروانی که از خراسان می‌آمد، حضور بی‌وقفه و نزدیک ایاز در کنار سلطان محمود باعث شد امیران و سرهنگان به فکر افتاده و راز محبوبیت او را زیر سوال ببرند.

راز محبوبیت ایاز در کنار سلطان محمود که امیران را به شک واداشت!
سامان تهرانی
سامان تهرانی
نویسنده

فردا که به قصد شکار حرکت کردند و از شهر خارج شدند امیران و سرهنگان از اینکه می دیدند ایاز همه جا دوش به دوش سلطان محمود در جلو آن ها می رود ناراحت شدند و با یکدیگر گفتند: این وضع خیلی بد است، سلطان این غلام بی کس و کار را با خود همه جا ببرد، حتی در شکار، در حالی که ما همه از او داناتریم و زرنگ تریم و امیریم و سربازیم و در خدمتگزاری از او بهتریم و در جنگ از او قوی تریم و معلوم نیست فایده این غلام در شکارگاه چیست؟

بعد یکی را از میان خود انتخاب کردند که برود موضوع را به عرض سلطان برساند و بگوید احترامی که ایاز دارد مانند توهین به امیران است و اگر ایاز برای خدمت در خانه بهتر است در صحرا دیگران از او چابک تر و مناسب ترند.

داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود

این شخص اسب خود را جلو تاخت و اجازه گرفت و با سلطان همراه شد و پیغام امیران را به او گفت: امیران می گویند اگر ما می دانستیم که محبت سلطان به ایاز دلیلی دارد شاید دیگر ناراحت نمی شدیم. ولی این عزت و احترام بی دلیل ما را از ارادت و علاقه ایی که باید داشته باشیم دلسرد می کند. این ما هستیم که جنگ می کنیم، شکار می کنیم، کارهای بزرگ را به انجام می رسانیم و سلطان را از هر گزندی محافظت می کنیم در صورتی که این ایاز بر بی هیچ دلیلی نزد سلطان در جایگاه بالاتر است.

سلطان محمود گفت: صحیح است، حالا که چنین است آزمایشی می کنیم تا این موضوع روشن شود و اگر من اشتباه می کنم بدانم، اگر هم حق با من است گِله ها از میان برود و دلیل این کار آشکار شود.

بعد سلطان محمود فرمان ایست داد و درختی را که یک مقدار دورتر در طرف راست بود به ایاز نشان داد و به او گفت: گوش کن ایاز، آن درخت را می بینی؟ فوری برو پای آن درخت و رو به درخت بایست تا هر وقت با صدای به هم خوردن شمشیرها و نیزه ها تو را خبر کنم آن وقت شمشیرت را زیر درخت بگذار و خودت برگرد.

ایاز گفت: اطاعت می شود. اسبش را تاخت کرد و از سلطان و امیران دور شد و رفت زیر درخت منتظر ایستاد. در این موقع سلطان محمود امیران را دور خود جمع کرد و گفت: امروز می خواهم به کمک هم یک مسئله را حل کنیم و اگر اشتباهی در قضاوت خود داریم حل کنیم.

همه امیران گفتند: فرمان با پادشاه است.

داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود 1

سلطان گفت: گوش کنید، شما همه در چشم من عزیز و گرامی هستید و همه مساوی هستید اما برای اینکه گفت و شنید ما نظم داشته باشد باید یکی را از میان خودتان انتخاب کنید که همه به او اعتماد داشته باشید و به قضاوت او و راست گویی او ایمان داشته باشید، این کار باید زود انجام گیرد.

همه گفتند: فرمان با سلطان است. رأی گرفتند و یک نفر را انتخاب کردند و او همان کسی بود که پیغام امیران را به سلطان رسانده بود و از همه سالمندتر بود و همه به راستی و خیراندیشی او ایمان داشتند.

سلطان به آن شخص گفت: حالا تو نماینده بیست امیر هستی. بیا تا پنجاه قدم از همه فاصله بگیریم و کار خود را شروع کنیم. امیران پنجاه قدم دورتر ایستادند. بعد سلطان آهسته به آن امیر برگزیده گفت: نگاه کن، در آن جاده ای که از دور پیداست کاروانی می گذرد، من می خواهم بدانم آن قافله از کجا می آید، با شتاب برو و خبرش را برای من بیاور.

آن امیر به تاخت رفت نزدیک قافله و موضوع را از رئیس کاروان پرسید و با سرعتی که زودتر از آن امکان نداشت بازگشت و گفت: پادشاه به سلامت باشد، قافله از خراسان می آید.

سلطان پرسید: نفهمیدی به کجا می رود؟ گفت: نپرسیدم.

گفت: بسیار خوب، تو پهلوی من باش.

بعد سلطان یکی دیگر از امیران را جلو خواست و گفت: آن قافله را می بینی؟ برو تحقیق کن ببین به کجا می رود؟ آن امیر هم، با سرعت تمام خود را به قافله رسانید و موضوع را پرسید و بازگشت و گفت: قافله از خراسان می آید و به مدینه می رود.

سلطان پرسید: ندانستی چند نفر در قافله هستند؟ گفت: نپرسیدم.

گفت: بسیار خوب همین جا بمان.

بعد امیر سوم را طلبید و گفت: آن کاروان را می بینی؟ می خواهم بدانم چند نفر همراه قافله هستند، فوری برو خبرش را بیاور. امیر سوم هم به تاخت رفت و برگشت و گفت: پادشاه به سلامت باشد، آن ها صد و هشتاد نفرند، از خراسان به حجاز می روند.

سلطان پرسید: نفهمیدی مسافرند؟ (عازم حج) یا تاجرند و چه چیز به حجاز می برند؟ امیر گفت: نپرسیدم.

سلطان گفت: بسیار خوب همین جا بمان.

بعد امیر چهارم را صدا زد و گفت: آن قافله را می بینی؟ آن ها از خراسان به حجاز می روند می خواهم فوری بروی تحقیق کنی ببینی مسافرند یا بازرگان اند و بارشان چیست.

امیر چهارم اطاعت کرد و به شتاب اسب راند و از قافله خبر آورد و گفت: بیشتر آن ها بازرگان اند و از خراسان دیگ های سنگی و پارچه های ابریشمی و فرش قالی و پسته و بادام و غیر این ها به کشور حجاز می برند.

سلطان پرسید: نفهمیدی از خراسان چه روزی حرکت کرده اند و چندروزه به اینجا رسیده اند؟ گفت: نپرسیدم.

گفت: بسیار خوب پهلوی ما باش.

بعد سلطان یکی یکی امیران را خواست و هریکی را به سوالی فرستاد و هر یک رفتند و بازگشتند و جواب آن پرسش را و چند خبر دیگر را آوردند.

آن وقت سلطان گفت: حالا به اصل مطلب می رسیم. این شخص که برگزیده شماست حاضر است و شما همه هستید و چگونگی کار را دیدید. اینک شمشیرها و نیزه ها را به هم بزنید تا به صدای آن ایاز بیاید.

چنین کردند و ایاز که زیر درخت منتظر بود و از این گفت و شنیدها بی خبر بود با شنیدن علامت همان طور که دستور داشت شمشیر خود را به درخت آویخت و خود به نزد همراهان شتافت و سلطان در حضور همه امیران به ایاز گفت: ای ایاز، آن کاروان را می بینی که در آن جاده می رود؟ می خواهم بدانم آن قافله از کجا می آید و به کجا می رود زود برو و خبرش را بیاور که می خواهیم حرکت کنیم.

داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود 2

ایاز اسب خود را تاخت و قدری دیرتر از دیگران بازگشت و گفت: سلطان به سلامت باشد. قافله از خراسان می آید و به کشور حجاز می رود. سلطان پرسید: نفهمیدی چند نفرند؟

ایاز گفت: پرسیدم، صد و هفتاد مرد و ده زن.

سلطان گفت: ندانستی مسافرند یا تاجرند؟

ایاز گفت: پرسیدم، کمی از آن ها مسافرند که به حج می روند و بیشتر بازرگان اند.

سلطان گفت: چه خوب بود که می پرسیدی در بارها چه دارند که به حجاز می برند.

ایاز گفت: پرسیدم. آن ها پارچه های ابریشمی، و فرش های خراسان و دیگ ها و ظرف های سنگی، و پسته و بادام و میوه های خشک همراه دارند.

سلطان گفت: نفهمیدی کاروان چه روزی حرکت کرده است؟

ایاز گفت: چرا، آن ها روز هفتم ماه رجب حرکت کرده اند، دو ماه است در راه اند یک هفته هم در شهر ری برای خرید و فروش مانده اند.

سلطان چند چیز دیگر را هم پرسید و ایاز جواب داد. آن وقت سلطان محمود گفت: بسیار خوب، شمشیرت کجاست؟

ایاز گفت: به آن درخت آویخته ام. گفت: برو شمشیرت را بیاور، می خواهیم حرکت کنیم.

داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود 3

وقتی ایاز دور شد سلطان محمود به امیران گفت: باید سخنی بگویم، دلیل دوستی و محبت مرا سوال کردید و نتیجه آزمایش را دیدید. شما بیست امیر بودید و ایاز یک غلام سیاه بود. من یکی یکی شما را به یک کار فرستادم و ایاز خبر نداشت. اما جواب ها و خبرهای شما ناقص و ناتمام بود. هر آنچه او تحقیق کرد شما هم می توانستید اما نکردید و همان پاسخ یک پرسش را آوردید، من نمی خواهم هیچ کس را سرزنش کنم شما بسیار هنرها دارید که ایاز ندارد و بسیار کارها می توانید که او نمی تواند. اما کاری را که می تواند و از دستش برمی آید درست و کامل انجام می هد. آیا توضیح دیگری لازم هست؟

نماینده امیران گفت: گواهی می دهم که حق با سلطان است و کسی که کار خود را هرچند کوچک و ناچیز باشد درست و کامل عمل کند هر کس که باشد و هر جا که باشد عزیز و گرامی خواهد بود.

منبع: خبر فوری

اشتراک گذاری:

بدون دیدگاه

آخرین قیمت دلار امروز یکشنبه 7دی‌ماه