نورا سید، دختری که در نقطهای تاریک از زندگی ایستاده و با صدای درونیاش درباره انتخابها و حسرتهای پنهان ما سخن میگوید؛ داستانی پر از شکست، امیدهای واهی و گذشتهای که هرگز فراموش نمیشود.
نورا سید، دختری است که میتوان او را آینهای از وجوه پنهان وجود خودمان دانست، انسانی که در نقطهای از زندگی میایستد که همهچیز بیمعنا به نظر میرسد؛ امیدها واهیاند و گذشته پر از “ای کاش”! نورا همان صدایی است که در ذهن بسیاری از ما نجوا میکند کە اگر آن راه را انتخاب کرده بودم… اگر آن آدم را ترک نکرده بودم…اگر مهاجرت میکردم… اگر زودتر شروع کرده بودم…
او حامل شکستهای پیاپی است؛ افسردگی، نامزدی نافرجام با “دن”، مرگ تلخ پدر و مادر، برادری که قطع ارتباط کردە، کنارهگیری از شنا، ترک گروه موسیقی هزارتو، مهاجرت نزدیکترین دوستش و در نهایت از دست دادن شغلش، تنها به این دلیل که چهرهی افسردهاش مشتریها را فراری میدهد؛ همه اینها نورا را به این باور میرساند که بدبختیهایش نتیجه انتخابهای اشتباهی خودش است و شاید تنها راه رهایی، مرگ باشد.
سرانجام او خودکشی میکند، اما درست در همان مرز باریک میان بودن و نبودن، روزنهای از امید گشوده میشود؛ نوراسید به کما میرود و خود را در جایی مییابد آنسوی لبه دنیا؛ کتابخانهای بیانتها با قفسههایی که تا ابد ادامه دارند؛ هر کتاب، روایت زندگیای است که میتوانست مال او باشد، جایی به نام «کتابخانه نیمهشب».
در این کتابخانه، نورا فرصتی نادر مییابد، انتخاب میان مرگ و زندگی! او میتواند حسرتهایش را زندگی کند، انتخابهای دیگری را بیازماید و ببیند اگر راهی متفاوت میرفت چه سرنوشتی در انتظارش بود، او زندگیهای بیشماری را تجربه میکند؛ زندگی در کنار نامزد سابقش، قهرمان شنای المپیک شدن، صاحب رستوران بودن، سفر به قطب جنوب به عنوان یخچالشناس، پیانیست کنسرت شدن، استاد فلسفه در آکسفورد، مادر بودن، وبلاگنویس مشهور سفر با میلیونها دنبالکننده و دهها زندگی دیگر؛ اما نتیجه همه این زندگیها، با وجود تفاوتهای ظاهریشان، یکسان است اینکە “هیچ زندگیِ بینقصی وجود ندارد”.
نورا درمییابد که در نهایت، هر انسانی با کتاب زندگی خودش روبهروست؛ کتابی که باید آن را خود بنویسد، مهم نیست زندگی چه شکلی دارد، مهم این است که نقشآفرینی آن را بپذیریم و با تمام فراز و نشیبهایش ادامه دهیم.
کتابخانه نیمهشب، خواننده را افسون میکند تا برای لحظاتی از جهان خود بگریزد و به جهانی دیگر قدم بگذارد؛ اما در نهایت او را دوباره به زندگی بازمیگرداند با این پیام که هیچ چیز در زندگی بیاهمیت نیست، حتی کوچکترین انتخابها و احساسها و مت هیگ به ما یادآوری میکند که نباید تأثیر آدمها، لحظهها و تصمیمها را نادیده بگیریم؛ چرا که خوشبختی یا رنج ما، اغلب از همان جزئیات ظریف زاده میشود.
درونمایه اصلی این رمان، دعوتی است به اندیشیدن، اندیشیدن بە این مسالە کە اگر در دو راهیهای زندگی، انتخاب دیگری داشتیم، چه میشد؟ آیا انسان دیگری بودیم؟ آیا ورژن خوشحالتری میشدیم یا باز هم خود ما بودیم با شکلی متفاوت از همان رنجها؟
مت هیگ باور دارد که میان مرگ و زندگی، کتابخانهای وجود دارد؛ جایی که هر کتاب فرصتی است برای زیستن یک امکان، اما در نهایت این زندگیِ اکنون ماست که ارزش زیستن دارد؛ نه بهخاطر بینقص بودنش، بلکه بهخاطر واقعی بودنش.
در جایی از کتاب مت هیگ، در لایههای عمیقتر این روایت، حقیقتی را آرام اما بیرحمانه یادآوری میکند؛ حقیقتی که شاید نپذیرفتنش ما را بیشتر میآزارد، او میگوید: “هیچ زندگیای وجود ندارد که در آن بتوان تا ابد غرق شادیِ محض بود، تصورِ چنین زندگیای، توهمی است که فقط باعث میشود زندگی فعلیمان را تیرهتر ببینیم و غمگینتر از آنچه هست، احساسش کنیم” در واقع ما اغلب نه از رنجِ خودِ زندگی، بلکه از مقایسه آن با زندگیِ خیالیای که هرگز وجود نداشته، زخم میخوریم.
در جایی دیگر، نویسنده با نگاهی دقیق به ریشه رنج انسان، از حسرتی پرده برمیدارد؛ از دلتنگی برای چیزهایی که هرگز نداشتهایم؛ مثل دوستانی که هرگز ملاقاتشان نکردهایم، راههایی که نرفتهایم، عشقهایی که انتخاب نکردهایم، ازدواجی که شکل نگرفته و فرزندی که هرگز به دنیا نیامده است.
او میگوید حسرت خوردن کار سختی نیست؛ کافیست خودمان را از دریچه نگاه دیگران ببینیم و آرزو کنیم همان کسی باشیم که آنها تصور میکنند، غرق شدن در حسرت آسان است، اما مشکل اصلی زندگیهایی نیست که تجربهشان نکردهایم؛ مشکل، خود حسرت است، حسرت، آرامآرام ما را در خود جمع میکند، چروکیده و پژمرده میسازد و این توهم را به وجود میآورد که ما بزرگترین دشمن خودمان هستیم، اما حقیقت این است که ما هرگز نمیدانیم اگر انتخاب دیگری میکردیم، زندگیمان بهتر میشد یا بدتر! بله، زندگیهای دیگری هم ممکن بود، اما زندگیِ ما هم در جریان است و تنها چیزی که شایسته تمرکز ماست، همین جریان اکنون است.
و در نهایت، مت هیگ ضربه نهایی را میزند؛ جایی که تمام موفقیتهای بیرونی را در برابر یک حقیقت ساده قرار میدهد و میگوید تو میتوانی در بهترین رستورانهای دنیا غذا بخوری، هر تجربه لذتبخشی را از سر بگذرانی، جلوی بیست هزار نفر در سائوپائولو آواز بخوانی و تشویق شوی، به دورترین نقاط زمین سفر کنی،
میلیونها دنبالکننده در اینترنت داشته باشی، حتی مدال المپیک بگیری؛ اما اگر عشق در زندگیات نباشد، هیچکدام از اینها معنایی نخواهند داشت و شادیای با خود به همراه نمیآورند.
کتابخانه نیمهشب در نهایت قصه انتخاب زندگی است؛ نه زندگی بینقص، نه زندگی رویایی، بلکه زندگی واقعی؛ زندگیای که در آن شادی و غم در هم تنیدهاند و معنا نه در موفقیتهای بزرگ، بلکه در عشق، حضور و پذیرش لحظه اکنون شکل میگیرد.
این کتاب به ما یادآوری میکند که شاید خوشبختی در داشتن زندگی دیگر نباشد، بلکه در آشتی کردن با همین زندگیای است که هنوز، با تمام زخمهایش، در جریان است.
انتهای پیام
منبع: ایسنا
بدون دیدگاه