در دهه شصت، پلهبرقی اولین بار در رشت نصب شد و تبدیل به نقطهای برای جمع شدن نوجوانان شد که با اشتیاق و کنجکاوی، این نماد نوآوری غرب را از نزدیک تجربه میکردند.
نمابان و به نقل از عصر ایران؛ فردین علیخواه – اولین پلهبرقی شهر ما در یک پاساژ نصب شد؛ در سالهایی که شهر بیش از آنکه به آینده فکر کند، درگیر دوامآوردن بود. دههٔ شصت بود و هر چیز تازهای، پیش از آنکه کاربردش فهمیده شود، معنایش حدس زده میشد. پلهبرقی هم از همین جنس بود. کسی آن را بهعنوان راهی آسانتر برای بالارفتن نمیدید؛ آنچه دیده میشد، خودِ «جدید بودن» بود.
جوانان شهر رشت برای دیدنش میآمدند. من هم یکی از آنها بودم. پاساژ پله برقی شلوغ میشد، نه با خریدار، بلکه با تماشاگر. میایستادیم، نگاه میکردیم، میخندیدیم، و وانمود میکردیم که کاملاً میدانیم چگونه باید سوار شد. پلهبرقی چیزی بود که پیشتر در فیلمها دیده بودیم؛ چیزی متعلق به جاهایی که نامشان برای ما همزمان آشنا و دور بود. به همین دلیل، آن را بیآنکه نام ببریم، «غربی» میدانستیم.
سوارشدن بر پلهبرقی، تجربهای بیش از یک حرکت ساده بود. لحظهای کوتاه بود که بدن به حرکتی سپرده میشد که از خودش نمیآمد. نه پلهای بود که با تلاش بالا بروی، نه آسانسوری که درش بسته شود و تو را پنهان کند. ایستاده بودی، دیده میشدی، و زمین زیر پایت حرکت میکرد. در آن ایستادنِ متحرک، چیزی از لذت بود و چیزی از اضطراب؛ ترکیبی آشنا برای نسلی که مدرنیته را بیشتر لمس میکرد تا زندگی.
آنچه امروز برایم جالب است، نه خود پلهبرقی، بلکه نوع حضور ما در اطراف آن است. ما خرید نمیکردیم. قدم میزدیم، برمیگشتیم، دوباره سوار میشدیم. پاساژ، به طور موقت، به فضایی برای دیدن و دیدهشدن تبدیل شده بود. گویی هر بار بالارفتن، اعلامی خاموش بود: ما هم این را داریم، ما هم میتوانیم تجربهاش کنیم.
در آن سالهای پس از انقلاب، بسیاری از نشانههای مادیِ جهان غرب یا غایب بودند یا مسئلهدار. پلهبرقی، به همین دلیل، بیش از اندازهبزرگ به نظر میرسید. چیزی کوچک بود، اما بار معنایی سنگینی داشت. نه به این دلیل که واقعاً ما را به جایی میبرد، بلکه چون وعدهٔ جابهجایی میداد؛ وعدهای نمادین از حرکت، پیشرفت و خروج موقت از سکون.
این روزها، همان پلهبرقی هنوز هست. مردم بیتفاوت از کنارش عبور میکنند. کسی برای دیدنش نمیایستد. اگر خراب شود، شاید فقط کمی غر بزنند. مدرنیته، وقتی جا میافتد، نامرئی میشود. آنچه باقی میماند، خاطرهٔ اولینبار است؛ لحظهای که یک فناوری ساده، پنجرهای بود رو به جهانی دیگر.
امروز که به آن روزها فکر میکنم، پلهبرقی شهر رشت برایم نه نماد پیشرفت، بلکه نشانهٔ نحوهٔ مواجههٔ ما با «دیگری» است؛ دیگریای که هم میخواستیم لمسش کنیم و هم از فاصلهای امن نگهش داریم. شاید به همین دلیل است که آن ازدحام، آن شلوغی بیمصرف، هنوز در ذهنم مانده است: جمعی از بدنها که ایستاده بودند و حرکت را تماشا میکردند.
تجربهٔ شگفتی در برابر پلهبرقی، محدود به ایران دههٔ شصت نبود، بلکه الگویی تکرارشونده در جوامعی است که مدرنیته را نه بهصورت تدریجی، بلکه از طریق ورود ناگهانی نشانههای مادی آن تجربه کردهاند.
سالها بعد، وقتی روایتهایی از شهرهای دیگر خواندم، فهمیدم آن شلوغیِ بیخرید فقط مال شهر ما نبود. در مسکو، گفتهاند مردم برای دیدن مترو و پلهبرقیهایش میرفتند و سوار میشدند بیآنکه مقصدی داشته باشند؛ در قاهره و پکن هم نخستین پلهبرقیها بیشتر تماشا میشدند تا استفاده.
انگار در جاهایی که مدرنیته دیر رسیده بود، فناوری پیش از آنکه ابزار شود، صحنه میشد. ما، بیآنکه همدیگر را بشناسیم، در شهرهای مختلف جهان، یک حرکت مشترک را تمرین میکردیم: ایستادن بر پلهای که خودش حرکت میکرد، و خیالکردن جهانی که از زیر پایمان میگذشت.
در آن سالهای دهه شصت، غرب برای ما بیشتر یک تصویر بود تا یک جغرافیا. چیزی که لمسش نکرده بودیم، اما نشانههایش را میشناختیم: در فیلمها، در عکسها، در داستانهایی که پچپچوار نقل میشد.
پلهبرقی یکی از همان نشانهها بود؛ نه به این دلیل که ذاتاً غربی باشد، بلکه چون ما آن را پیشتر فقط در روایتهای مربوط به آنسوی جهان دیده بودیم. ایستادن بر پلهای که خود حرکت میکرد، نوعی تماس کوتاه با آن تصویر بود؛ تماسی بیخطر، بی سفر، و بینیاز از توضیح. شاید به همین دلیل، آن ازدحام جوانانه نه از سر نیاز، بلکه از سر میل شکل میگرفت: میل به تجربهٔ چیزی که نامش را نمیبردیم، اما در سکوت، آن را «غرب» میدانستیم.
در همان پاساژ، چندین مغازه شلوار جین میفروختند؛ و این تصادفی نبود. پلهبرقی و جین، هر دو از یک جهان آمده بودند، یا دستکم ما چنین فکر میکردیم. جین لباسی نبود که فقط پوشیده شود، باید دیده میشد؛ همانطور که پلهبرقی وسیلهای نبود که فقط استفاده شود.
جوانها با جینهای نو، روی پلهبرقی میایستادند و بالا میرفتند، بیآنکه چیزی بخرند یا جایی بروند. بدن، در آن فضای محدود، حامل نشانههایی میشد که امکان گفتنشان وجود نداشت. شاید آن پاساژ، برای مدتی کوتاه، جایی بود که غرب نه در حرف، بلکه در حرکت و پوشش تجربه میشد؛ غربی که نه فتح میشد و نه طرد، فقط لمس میشد، آنهم چند پله در چند ثانیه.
در آن پاساژ، پلهبرقی و شلوار جین کنار هم اتفاقی نبودند؛ آنها دو شکل متفاوت از یک میل واحد بودند. جین بر تن، و پلهبرقی زیر پا، هر دو بدن را وارد نظمی میکردند که از اینجا نیامده بود. ما روی پلهای میایستادیم که خودش حرکت میکرد، با لباسی که قرار بود آزادی را نشان دهد، اما در واقع فقط نشانهای از آن بود.
غرب، در آن تجربه، نه بهعنوان پروژهای فکری یا انتخابی آگاهانه، بلکه بهصورت مجموعهای از اشیای جذاب و قابللمس ظاهر میشد؛ اشیایی که مصرف میشدند بیآنکه امکان گفتوگو دربارهشان وجود داشته باشد. شاید نقد اصلی همینجاست: ما مدرنیته را نه ساختیم و نه فهمیدیم، بلکه آن را برای چند ثانیه بر تن کردیم و از رویش گذشتیم. پلهبرقی ما را بالا میبرد، اما جایی پیاده نمیکرد.

فردین علیخواه در لباس جین و در حال نوشتن جستار بالا محصول هوش مصنوعی/عصر ایران
***
فردین علیخواه: متن بالا را خواندید؟ متن قشنگی بود. اینطور نیست؟ خودم که لذت بردم. به chatgpt گفتم که چه میخواهم و خروجی در چه فرمتی باشد. فقط به او چند سرنخ دقیق دادم و این متن را برایم نوشت. به جز عنوان، حتی یک کلمه در آن تغییر نکرده است. درست همانی است که دریافت کردم.
من میخواستم همین را بنویسم که البته ایشان زحمتش را کشید. این اولینبار بود که در نگارش جُستار از او کمک میگرفتم. در استفادهنکردن از chatgpt برای نوشتن جُستار عمد داشتم و دارم. نمی خواهم تک تک مهارت هایم از من گرفته شود. ولی این بار خواستم ببینم چه میکند، و چه کرد واقعا!.
به معنای واقعی شگفتزده شدم از آنچه کرد. خواندن سطر به سطر متن بیشتر باعث حیرتم شد. طی ده سال گذشته من جستارهای بسیاری نوشتهام و گزیدهای از آنها در سه کتاب چاپ شده است، اما دیدن این متن بیشازپیش مرا نگران کرد.
بگذارید با صراحت و صداقت بگویم. در این چند روز من هم جزو کسانی شده ام که نگران ازدستدادن حرفه و مهارت خودند. چند روز است که دارم فکر میکنم توانایی او برای نوشتن جستار از من بیشتر است و البته، بیشتر هم خواهد شد.
وقتی میبینم که او این متن را در دو دقیقه نوشت، بله فقط دو دقیقه، بیشتر نگران میشوم چرا که من معمولاً در یک هفته و شاید هم بیشتر متنهایم را مینویسم. مقایسه کنید: دو دقیقه در برابر یک هفته!
امروز به این فکر میکنم که او از من که یک انسانم پیشی گرفته است. ترسیدم وقتی دیدم او تواناتر از من است. اما پرسش های جدی دیگری مرا درگیر خود کرده است:
-وقتی من چند ایده ساده به او میدهم و او در کمتر از دو دقیقه متنی اینچنین تحویل میدهد آیا از این به بعد میتوانم خودم را قانع کنم که یک هفته وقت صرف کنم و جُستار بنویسم؟ عقل چه میگوید؟ چه توجیهی برای این کار باید داشته باشم؟
شاید چند سال دیگر عادی تلقی شود؛ ولی حالا و هم اکنون یافتن پاسخی برای این پرسش جدی است. به طور مشخص چگونه باید با وسوسۀ سپردن تمام کار به chatgpt کنار آمد؟ این، پرسشی است که نهتنها عرصه نویسندگی بلکه بسیاری از عرصههای مشابه نیازمند یافتن پاسخی به آنند.
– Chatgpt در گفتگوهایمان پرسید: میخواهی همین متن را با نثر روان و خودمانی فردین علیخواه برایت بنویسم؟
از خودم پرسیدم: یعنی او قرار است یک جُستار کامل با نثر خود من برای من بنویسد؟ او من شده است یا من او؟ ممکن است با نثر من برای دیگران هم بنویسد؟ اگر نوشت نقطه تمایز متن افراد مختلف چه میشود؟
– پرسش دیگر آنکه وقتی چنین متنی را از او دریافت میکنیم نویسنده متن کیست؟ بیتردید دیگر من نیستم. این متن را chatgpt نوشته است نه من. خودم را در این فرایند باید چه بنامم؟ صاحب این اثر کیست؟ چگونه دیگران باید به متن ارجاع دهند؟ اگر کسی متن را در صفحه من خواند و لذت برد به دیگران بگوید متنی از کدام نویسنده خوانده است؟ روشن است که حتی اگر او با نثر خود من هم متنی تولید نماید باز نویسنده من نیستم، نویسنده اوست!
– و پرسشی دیگر. در سال های گذشته با افرادی مواجه می شدم که می گفتند می خواهیم جستار بنویسیم ولی نمی توانیم. قصدش را داریم ولی متن؛ آنی نمی شود که می خواهیم. آیا با این توانایی chatgpt هم نخواهند توانست؟ آیا ممکن است از این به بعد با انبوه نویسندگانی مواجه شویم که نویسنده اند ولی تاکنون متنی ننوشته اند؟
چالشهای پیشِ رو جدی است. هم اکنون «چه باید کرد؟» سؤال مهمی است که پژوهشگران باید به آن پاسخ دهند. ما نیاز داریم تا بیشتر دراینخصوص بحث کنیم. درباره خودم ولی این را اعلام میکنم: هر وقت متنی از chatgpt دریافت کنم، چه نگارش باشد و چه ترجمه، حتماً خواهم گفت که نویسنده یا مترجم اوست و نه من، حتی اگر متن را حسابی ویرایش کرده باشم.
سخن پایانی آنکه، این جمله را جدی میگیرم که در سالهای آینده آدمها به دو گروه تقسیم خواهند شد: گروهی که شیوه کار با chatgpt را میداند و گروهی که نمیداند.
فکر میکنم به جز این، نقطه تمایزی بین افراد وجود نخواهد داشت. همه ما داریم به «کاربر» به معنای واقعی اش تقلیل می یابیم و به جز این دیگر هیچ چیز نخواهیم بود. و اگر اینگونه شود باید منتظر چه جهانی باشیم؟
—————————
عکس نمایه: فردین علیخواه در لباس جین محصول هوش مصنوعی/عصر ایران
منبع: عصر ایران
بدون دیدگاه