چرا گاهی با وجود شرایط ایدهآل، حس بیرمقی و سردرگمی در زندگی به سراغ ما میآید؟ این معمای زندگی روزمره که نه غم است و نه شادی، بسیاری را درگیر خود کرده است.
گاهی بدون هیچ دلیل مشخصی، حالمان خوب نیست. نه اتفاق بدی افتاده، نه بحران خاصی در کار است. زندگی خانوادگی آرام است، شغل سر جایش، ارتباطها برقرار؛ اما درونمان خالی است. نه غمگینیم، نه خوشحال. فقط یک حس کشدارِ بیرمق که انگار ما را در جا نگه داشته است.
این وضعیت عجیب، دردناک نیست اما فرساینده است. آدم در ذهن خودش گیر میافتد و مدام دنبال «دلیل» میگردد؛ در حالی که مشکل، اتفاقهای بزرگ زندگی نیست. نه شکست بزرگی رخ داده، نه فقدانی. paradox ماجرا همینجاست: همهچیز ظاهراً سر جای خودش است.
روانشناسی برای این تجربه نام دارد: «آنهدونیا»؛ یعنی ناتوانی در احساس لذت، حتی زمانی که شرایط زندگی از بیرون طبیعی یا مطلوب به نظر میرسد. برخی متخصصان از اصطلاح «خستگی وجودی» استفاده میکنند؛ حالتی که در آن، ذهن یادش میرود چگونه از زندگی لذت ببرد.
در این وضعیت، مغز دیگر واکنش نشان نمیدهد. شگفتی، کنجکاوی و حس کشف از بین میرود. نه به این دلیل که اتفاق بدی افتاده، بلکه چون «هیچ اتفاق تازهای نمیافتد». روزها شبیه هم میشوند، زمان در هم میریزد و ذهن در یک چرخه تکراری گیر میکند.
علم اعصاب میگوید مغز انسان عاشق تازگی است؛ تغییر، چالش و تجربههای نو. حتی اگر خودمان از تغییر بترسیم، مغزمان بدون آن خاموش میشود. نبودِ تحریک ذهنی، یکی از مهمترین دلایل این حسِ بیطعم بودن زندگی است.
خبر خوب این است که این چرخه قابل شکستن است. بازگرداندن تجربههای تازه، حتی کوچک؛ یادگیری چیزی جدید، تغییر مسیرهای روزمره، ایجاد چالشهای ذهنی یا جسمی، میتواند مغز را دوباره «بیدار» کند. شادی همیشه با اتفاقهای بزرگ نمیآید؛ گاهی با یک تفاوت کوچک شروع میشود.
منبع: medium
بدون دیدگاه