فرخی یزدی؛ صدای اعتراض و آزادی در زیباترین اشعارش که هر ایرانی باید بشنود!

در این مطلب، به بررسی عمیق اشعار فرخی یزدی می‌پردازیم؛ شاعر آزادی‌خواهی که با کلماتش استبداد را به چالش کشید و معنای واقعی وطن را به تصویر کشید.

فرخی یزدی؛ صدای اعتراض و آزادی در زیباترین اشعارش که هر ایرانی باید بشنود!
سامان تهرانی
سامان تهرانی
نویسنده
آنچه در این مطلب خواهید خواند…
عدم نمایش

اشعار فرخی یزدی درباره وطن و رهایی از یوغ اسارت بیگانگان، روحیه آزادی‌خواه و خاص اوست و همین امر، این شخصیت را به یکی از چهره‌های شاخص ادبیات پایداری و مبارزه با استبداد تبدیل کرده است.

در زندگینامه فرخی یزدی می‌خوانیم که او مانند محمدتقی بهار، روزنامه نگار، شاعر و نماینده مجلس در دوره مشروطیت بوده است. دیوان اشعار فرخی یزدی سرشار از شعر با مضامین ژرف آزادی و ایران‌دوستی بوده و حتی می‌توان ادعا کرد یکی از دلایل کشتن وی در زندان، اشعار اعتراضی او و شعر در مورد ظلم و ستمی است که صاحبان قدرت به انسان‌ها تحمیل می‌کنند.

این شاعر دوستداران بسیاری دارد و خیلی از مخاطبان شعر با دکلمه اشعار فرخی یزدی یا معرفی این شاعر و مطالعه درباره او، یاد وی را گرامی می‌دارند.

در ادامه زیباترین اشعار فرخی یزدی را برای‌تان آورده‌ایم، با ما همراه باشید.

اشعار فرخی یزدی درباره آزادی

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می‌دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز

حمله می‌کند دایم بر بنای آزادی

در محیط طوفان‌زای، ماهرانه در جنگ است

ناخدای استبداد با خدای آزادی

شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار

چون بقای خود بیند در فنای آزادی

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین

می‌توان تو را گفتن پیشوای آزادی

فرخی ز جان و دل می‌کند در این محفل

دل نثار استقلال، جان فدای آزادی

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی ━━━━🕊️

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی

که روح بخش جهان است نام آزادی

به پیش اهل جهان محترم بود آنکس

که داشت از دل و جان احترام آزادی

چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ

به مسلکی که ندارد مرام آزادی

هزار بار بود به ز صبح استبداد

برای دسته پا بسته، شام آزادی

به روزگار قیامت بپا شود آن روز

کنند رنجبران چون قیام آزادی

اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز

کشم ز مرتجعین انتقام آزادی

ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد

چو فرخی نشوی گر غلام آزادی

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی ━━━━🕊️

هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست

بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست

شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند

شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست

آزادی اگر می‌طلبی غرقه به خون باش

کاین گلبن نوخاسته بی‌خار و خسی نیست

دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما

آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست

با بودن مجلس بود آزادی ما محو

چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست

گر موجد گندم بود از چیست که زارع

از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست

هر سر به هوای سر و سامانی و ما را

در دل به جز آزادی ایران هوسی نیست

تازند و برند اهل جهان گوی تمدن

ای فارْس مگر فارِسِ ما را فرسی نیست

در راه طلب فرخی ار خسته نگردید

دانست که تا منزل مقصود بسی نیست

کتاب شعر فرخی یزدی - محمد فرخی یزدی شاعر دهان دوخته

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی━━━━🕊️

ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما

تا که آزادی بود دربند در بندیم ما

خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربدر

با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما

جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه

گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما

در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم

با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما

مادر ایران نشد از مرد زائیدن عقیم

زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما

ارتقاء ما میسر می شود با سوختن

بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما

گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق

در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما

کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست

با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما

در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی

چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی━━━━🕊️

فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم

از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم

ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل

تو الم چشیده هستی، من ستم‌کشیده هستم

تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی‌کنم یاد

گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هردو دستم

گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق

شحنه می‌کشد که رندم، شرطه می‌کشد که مستم

ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان

شاعر سخن‌شناسم، سائس وطن‌پرستم

پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس

کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم

هرکجا روم به گردش، آید از پِیَم مفتش

همت بلندپرواز، این چنین نموده پستم

من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه

کی فتد به سال شصتم، صید آرزو بستم؟

ای خوشا نشاط مردن، جان به دلخوشی سپردن

تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رَستم

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی━━━━🕊️

غارت غارتگران شد مال بیت المال ما

با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما

اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت

سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما

زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ

تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما

حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد

بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما

شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند

متفق بر محو آزادی و استقلال ما

بیشتر بخوانید: مجموعه اشعار میهنی و حماسی

🕊️━━━━ آزادی در شعر فرخی یزدی━━━━🕊️

با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما

لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما

ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود

زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما

گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ

کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما

همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم

هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما

نور یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم

حرف ایمان هرکجا، پا تا به سر گوشیم ما

دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش

تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما

حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی

جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما

در نمابان و به نقل از ستاره بخوانید: شعر در مورد ظلم و ستم و ظلم ستیزی در ادبیات فارسی

شعر فرخی یزدی در مورد سیاست، انقلاب و حق‌طلبی

نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب

باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب

انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید

نیست غیر از خون پاکان خون‌بهای انقلاب

اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود

ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب

تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست

نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب

با خط برجسته در عالم علم گردد بنام

آنکه بگذارد به دوش خود لوای انقلاب

گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست

با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب

دل چه می‌خواهم نباشد در حدیث عشق دوست

جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب

اشعار فرخی یزدی - بهترین شعر فرخی یزدی

🕊️🤍✨━━اشعار زیبای فرخی یزدی━━✨🤍🕊️

ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود

وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود

از برای نشر آزادی زبان باید گشاد

ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود

تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار

سعی در الغاء القاب و شئون باید نمود

ثروت آنکس که می باشد فزون باید گرفت

وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود

منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف

قصرهای عالی اشراف دون باید نمود

صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات

اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود

پاک تا سطح زمین گردد ز ناپاکان «حبیب»

ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود

🕊️🤍✨━━اشعار زیبای فرخی یزدی━━✨🤍🕊️

هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند

هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند

بازیِ اهلِ سیاست که فریب است و دروغ

خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند

اولِ کار بسی وعدهٔ شیرین دادند

آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند

آنچه گفتند شود سرکهٔ نیکو و حلال

در نهانخانهٔ تزویر، شرابش کردند

پشتِ دیوار خری داغ نمودند و به ما

وصفِ آن طعمِ دل انگیزِ کبابش کردند

سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس

بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت

دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما

آنچه سرمایهٔ ایجادِ سرابش کردند

لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم

گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند!

در ستاره بخوانید: معنی شعر آزادی عارف قزوینی شاعر از خون جوانان وطن لاله دمیده

شعر فرخی یزدی درباره ایران

باز طوفان بلا لجهٔ خون می‌خواهد

آنچه زین پیش نمی‌خواست، کنون می‌خواهد

آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را

بر سر دار مجازات نگون می‌خواهد

عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست

راه گم کرده صحرای جنون می‌خواهد

نوشداروی مجازات که درمان دل است

مفتی و محتسب و عالی و دون می‌خواهد

دست هر بی‌سروپایی نرسد بر خط عشق

مرد از دایره عقل برون می‌خواهد

خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب

تشنه کامی‌ست که از جامعه خون می‌خواهد

فرخی گر همه ناچیز ز بی‌چیزی شد

فقر را باز ز هرچیز فزون می‌خواهد

زیباترین غزل های فرخی یزدی

کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت

هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت

گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر

ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت

خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت

مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت

عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش

ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت

جز به آزادی ملت نبود آبادی

آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت

فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر

چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت

هر بنائی ننهادند بر افکار عموم

بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت

کی توانست بدین پایه دهد داد سخن

فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت

غزلیات فرخی یزدی - غزل های فرخی یزدی - غزل زیبای فرخی یزدی

🌸✨🤍

ما خیل تهی دست جگر گوشه بختیم

سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم

آزادی ایران که درختی است کهن سال

ما شاخه نو رسته آن کهنه درختیم

در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم

با جنگ و جفا سردتر از آهن سختیم

پوشید جهان خلعت زیبای تمدن

ما لخت و فرومایه از آنیم که لختیم

تا جامه ناپاک تن آغشته بخون نیست

ما پیش جهان تن بتن آلوده ز رختیم

بیشتر بخوانید: مجموعه شعر درباره آزادی از شاعران مختلف

شعر فرخی یزدی درباره استبداد 

ای دودهٔ طهمورث، دل یکدله باید کرد

یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد

تا این سر سودایی، از شور نیفتاده

در راه طلب پا را، پُر آبله باید کرد

بدبختیِ ما تنها از خارجه چون نَبْوَد

هر شِکوِه که ما داریم از داخله باید کرد

با جامهٔ مُستَحفِظ در قافله دزدانند

این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد

اهریمنِ استبداد، آزادیِ ما را کشت

نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد

مابینِ بشر شد سد، چون مسئلهٔ سرحد

زین بعد ممالک را، بی‌فاصله باید کرد

🕊️🤍

خیزید ز بیدادگران داد بگیرید

وز دادستانان جهان یاد بگیرید

در دادستانی ره و رسم ار نشناسید

در مدرسه این درس ز استاد بگیرید

از تیشه و از کوه گران یاد بیارید

سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید

فاسد شده خون در بدن عارف و عامی

دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید

تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام

از دام برون آمده صیاد بگیرید

ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت

سرمشق گر از کاوهٔ حداد بگیرید

آزادی ما تا نشود یکسره پامال

در دست ز کین دشنه پولاد بگیرید

در ستاره ببینید: بهترین اشعار سیاسی و انقلابی خسرو گلسرخی

اشعار اعتراضی فرخی یزدی درباره آزادی

بهر آزادی هر آن کس استقامت می‌کند

چاره این ارتجاع پر وخامت می‌کند

گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست

هرکسی کاندیشه از تیر ملامت می‌کند

باید از اول بشوید دست از حق حیات

در محیط مردگان هرکس اقامت می‌کند

در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون‌کشی

روبه افسرده ابراز شهامت می‌کند

چون وثوق‌الدوله خائن قوام‌السلطنه

بهر محو مرز ایران استقامت می‌کند

پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت

الحق این کم‌حس به پررویی کرامت می‌کند

گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست

از چه اکنون با قیام خود قیامت می‌کند

✨🌿🤍🕊️

رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد

یا آنکه ز جان‌بازی اندیشه نباید کرد

سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست

آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد

گر آبِ رَزَت باید ای مالکِ بی‌انصاف

خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد

در سایه استبداد پژمرده شد آزادی

این گلبن نورس را بی‌ریشه نباید کرد

با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را

چون کوهکنی هر روز با تیشه نباید کرد

شعر فرخی یزدی در مورد زندگی

گر ز روی معدلت آغشته در خون می‌شویم

هرچه بادا باد ما تسلیم قانون می‌شویم

عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی

زین سبب چندی خردمندانه مجنون می‌شویم

لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد

با درفش کاویان روزی فریدون می‌شویم

یا به دشمن غالب از اقبال سعد آییم ما

یا که مغلوب عدو از بخت وارون می‌شویم

یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای

یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می‌شویم

طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان

بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می‌شویم

روح را مسموم سازد این هوای مرگبار

زندگانی گر بود زین خطه بیرون می‌شویم

🕊️✨🤍🍃

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت

پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت

وانکرد از کار دل چون ع‍‍‍قده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت

پیش از اینها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت

با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزلخوان کرد و رفت

بیشتر بخوانید: معنی شعر دفتر زمانه محمد فرخی یزدی

اشعار کوتاه فرخی یزدی

تا عمر بود، درستی آئین من است

بدخواه کژی، مسلک دیرین من است

آزادی و خیر خواهی نوع بشر

مقصود و مرام و مسلک و دین من است

🕊️✨🤍🍃

یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد

ویرانه ما از ستم آباد نشد

دادند بسی به راه آزادی جان

اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد

🕊️✨🤍🍃

آنانکه بپا بنای هستی دارند

بر مال وطن دراز دستی دارند

چون منفعت از برایشان بیشتر است

بیش از دگران وطن پرستی دارند

🕊️✨🤍🍃

ای سست عقیده، سخت شادی دیگر

خرسند ز رأی اعتمادی دیگر

خواهی چو برادرت مهیا سازی

از بهر وطن قراردادی دیگر

اشعار زیبای فرخی یزدی

شعر فرخی یزدی در زندان

مسمط فرخی یزدی در زندان که در ادامه می‌خوانید، شعری است که این شاعر زمانی که در حبس به سر می‌برد، سرود و برای آزادی‌خواهان تهران به ارمغان فرستاد.

ای دمکرات! بت باشرف نوع‌پرست

که طرفداری این رنجبران خوی تو هست

اندرین دوره که قانون‌شکنی، دل‌ها خست

گر ز هم‌مسلک خویشت خبری نیست به دست

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام

تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام…

فرخی سرانجام پس از یک یا دو ماه حبس، از زندان یزد فرار کرد و این بیت را با خط خود بر دیوار زندان نوشت:

به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم‌الدوله و ملک ری

شعر فرخی یزدی در زندان

اشعار معروف فرخی یزدی

شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب

خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب

گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است

باید از بهر مصالح آوری معمار خوب

بت‌پرست خوب به از خودپرست بدرفیق

یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب

خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار

آنکه می‌ماند ز کار خوب او آثار خوب

رشته تسبیح سالوسی بد آمد در نظر

زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب

نام آزادی ز بدکیشان نمی‌آمد به ننگ

کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب

کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را

کار می‌خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب

🕊️✨🤍🍃

عیدِ جم شد ای فریدون‌خو بت ایران‌پرست

مستبدی خوی ضحاکی است این خو نِهْ ز دست

حالیا کز سَلْم و تور انگلیس و روس هست

ایرجِ ایران سراپا، دستگیر و پای‌بست

بِهْ که از راهِ تمدن ترک بی‌مهری کنی

در رَهِ مشروطه اقدامِ منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاووس بود

خوابگاهِ داریوش و مأمنِ سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود

نی چنین پامالِ جورِ انگلیس و روس بود

این همه از بی‌حسی ما بود کافسرده‌ایم

مردگانِ زنده بلکه زندگانِ مرده‌ایم

این وطن رزم‌آوری مانند قارن دیده است

وَقعهٔ گرشاسب و جنگ تَهَمتَن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پَشوتَن دیده است

شوکتِ گشتاس و داراییِ بهمن دیده است

هرگز این سان بی‌کس و بی‌یار بی‌یاور نبود

هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود

رنج‌های اردشیر بابکان بر باد رفت

زحمت شاپورِ ذوالاکتاف حال از یاد رفت

شیوهٔ نوشیروانی رسمِ عدل و داد رفت

آبروی خاکِ ما بر بادِ استبداد رفت

حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور

از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور

آخر ای بی‌شور مردم عِرقِ ایرانی کجاست؟

شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست؟

حشمتِ هُرمُز چه شد؟ شاپور ساسانی کجاست؟

سنجر سلجوق کو؟ منصور سامانی کجاست؟

گنج بادآور کجا شد؟ زر دست افشار کو؟

صولتِ خصم‌افکنِ نادر شَهِ افشار کو؟

ای خوش آن روزی که ایران بود چون خُلدِ بَرین

وسعتِ این خاکِ پاک از روم بودی تا به چین

بوده از حیثِ نکویی جنّتِ روی زمین

شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین

لیک فرزندان او قدرِ وُرا نشناختند

جسمِ پاکش را لگدکوبِ اَجانِب ساختند

شد ز دستِ پارتی این مملکت بی‌بوی و رنگ

پارتی زد شیشهٔ ناموسِ ایران را به سنگ

پارتی آورد نامِ نیکِ ایران را به ننگ

پارتی بنمود ما را بندهٔ اهلِ فرنگ

این همه بی‌همتی نبود جز از اهل نفاق

چارهٔ این درد بیچاره است علم و اتفاق

خواهی از توضیح عالم ای رفیقِ هم‌وطن

گوشِ خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من

تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن

یک فلزی کان مساوی هست در قدرِ ثَمَن

عالم آن را موزر و توپ و مسلسل می‌کند

جاهل آن را صرف خاک‌انداز و منقل می‌کند

ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد

جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آر یاد

تا بدانی دولتی بی‌قدر و جاهی با نژاد

خانهٔ شاهنشهی چون روس را بر باد داد

اهل ژاپون تا به هم دیگر نپیوستند دست

کی توانستند روسان را دهند این سان شکست

گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی

شاید آبِ رفتهٔ این خاک باز آید به جوی

لیک با این وضعِ ایران مشکل است این گفت‌وگوی

چون که ما کردیم اکنون بر دو چیزِ زشت خوی

نیمه‌ای از حالتِ افسردگی بی‌حالتیم

نیمِ دیگر کارِ استبدادیان را آلتیم

گَهْ به مُلکِ ری به فرمانِ جوانی با شتاب

کعبهٔ آمالِ ملت را کنیم از بُن خراب

گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب

انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب

غیر ما مردم که نارِ جَهلِمان افروخته

تا به اکنون کی دَرِ بیت‌المقدس سوخته؟

این وطن در حالِ نَزع و خَصمَش اندر پیش و پس

وَهْ چه حالِ نَزع کاو را نیست بیش از یک نفس

داروی او اتحاد و همتِ ما هست و بس

لیک این فریادها را کی بود فریادرس

ای هواخواهانِ ایران نوبتِ مردانگی است

پای غیر آمد میان نی وقت جنگِ خانگی است

تا که در ایران ز قانونِ اساسی هست نام

تا دهد مشروطه آزادی به خیلِ خاص و عام

تا ز ظالم می‌نماید عدل سَلبِ احترام

هر زمان این شعر می‌گویم پیِ ختمِ کلام

مجلسِ شورای ایران تا ابد پاینده باد

خسروِ مشروطهٔ ما تا قیامت زنده باد

خود تو می‌دانی نِیَم از شاعرانِ چاپلوس

کز برای سیم بنمایم کسی را پای‌بوس

یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس

من نمی‌گویم تویی درگاه هیجا همچو طوس

لیک گویم گر به قانون مجریِ قانون شوی

بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی

🕊️✨🤍🍃

داد که دستور دیو خوی ز بیداد

کشور جم را به باد بی هنری داد

داد قراری که بی قراری ملت

زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد

کاش یکی بردی این پیام به دستور

کی ز قرار تو داد و عهد تو فریاد

چشم بدت دور وه چه خوب نمودی

خانه ما را خراب و خانه ات آباد

کاخ گزرسس که بود سخت چو آهن

باره بهمن بود که سخت چو پولاد

سر بسر آن را به زور پای فشاری

دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد

سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون

با غم ملت چه ای ز کرده خود شاد

شاد از آنی که داده آتش کینت

آبروی خاک پاک ما همه بر باد

حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست

در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد

در عوض حبس گر بری سرم از تیغ

پای تو بوسم به مزد دست مریزاد

لیک بگویم که طوق بندگی غیر

گردن آزاد مردمی ننهد راد

وین ز اعادی بگوش حلقه بیفکند

وآن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد

در مائه بیستم که زنگی افریک

گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد

خواجه ما دست بسته پای شکسته

یک سره ما را به قتلگاه فرستاد

همتی ای ملت سلاله قارن

غیرتی ای مردم نبیره کشواد

تا نشود مرز داریوش چو بصره

تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد

شعر در زندان قصر فرخی (گویا این غزل آخرین شعر او بوده)

گفته می‌شود شعری که در پایان می‌خوانید، موجب قتل فرخی یزدی شاعر دهان دوخته مشروطه شده و هم‌چنین طبق اظهارات برخی منابع، ادعا می‌شود که آخرین شعر فرخی یزدی است؛ اما در صحت و سقم این موضوع تردید داریم و بررسی درستی این موضوع، بر عهده پژوهشگران ادبی و تاریخی است. 

باید این دور اگر عالی و گردون باشد

گُنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد

 

در مُحیطی که پسندِ همه دیوانه‌گری است

عاقل آن است که در کِسوَتِ مجنون باشد

 

خسروِ کشور ما تا بُوَد این شیرین‌کار

لاله‌سان دیدهٔ مردم همه گلگون باشد

 

عذرِ تقصیر همی‌خواهد و گوید مأمور

کاین جنایت حَسَب‌ُالْاَمرِ همایون باشد

 

هرکه زین پیش جوان مُرد و چنین روز ندید

باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد

 

نقطهٔ مرکزِ آیندهٔ ما دانی کیست

آنکه امروز از این دایره بیرون باشد

 

کاوه در جامعهٔ کارگری بار نیافت

به گناهی که طرفدارِ فریدون باشد

 

لایقِ شاه بُوَد قصر نه هر زندانی

حاکمِ جامعه گر ملّت و قانون باشد

 

فرخی از کَرَمِ شاه شده قصرنشین

به تو این منزلِ نو فرخ و میمون باشد

منبع: ستاره

اشتراک گذاری:

بدون دیدگاه

قیمت زنده طلا، سکه، دلار و ارز
قیمت جدید طلا و سکه ۲۴ آذرماه ۱۴۰۴/ سکه ۱۴۱ میلیون تومان شد