یک پیرزن با نقاشی چشم و ابرو روی کوزهای ساده، باعث شد پسر پادشاه دل به آن ببازد و داستانی شگفتانگیز در کوچههای قدیمی رقم بخورد.
مدادی برداشت و برای کوزه چشم و ابرو کشید و چارقدی هم به سرش کرد و گذاشتش پشت پنجره و گفت: این هم دختر من!
از قضای روزگار، همان روز پسر پادشاه از آن کوچه رد میشد و سرش را که بالا کرد، چشمش افتاد به پشت پنجره و خیال کرد که دختر خوشگلی آنجا نشسته. یک دل نه، صد دل عاشق کوزه شد. دوید به قصر پادشاه و رفت پیش مادرش و گفت: ای ننه! امروز تو کوچه و پشت پنجرهی فلان خانه دختر خوشگلی دیدم. پاشو برو به خواستگاریش.
داستان پیرزن و کوزه و سیاه برزنگی
زن پادشاه چادرش را انداخت رو سرش و رفت به خواستگاری. پیرزنه تا فهمید که زن پادشاه آمده به خواستگاری کوزهی شیره، زد تو سر خودش و گفت خاک عالم به سرم، چه کار کنم؟ زود رفت کوزه را گذاشت پشت پرده و برگشت به اتاق پیش زن پادشاه و گفت: دخترهای ما رسمشان نیست بیایند پیش خواستگارها. اگر دلتان میخواهد دختره را ببینید، الآن پشت پرده نشسته. من پرده را کنار میزنم، شما یک نظر نگاهش کنید. بیشتر از این نمیشود.
زن پادشاه قبول کرد. رفتند و پیرزن پرده را کنار زد و گفت: بفرمایید این هم یک نظر!
این را گفت و زودی پرده را بست تا زن پادشاه جلو نرود. زن پادشاه هم متوجه نشد که عروس خانم کوزه است. دختره را پسندید و خداحافظی کرد و برگشت به قصر. اسباب و وسایل عروسی را آماده کردند و ساعت دیدند و خواستند دختر را به حمام ببرند.
پیرزن گفت: ما رسم نداریم که عروس را با قوم و خویشهای داماد ببریم به حمام. من خودم میبرمش.
پسر پادشاه و ننهاش قبول کردند. پیرزن کوزهی شیره را برداشت و برد به حمام. تو حمام کوزه را لخت کرد و شروع کرد به شستن، اما فکر و ذکرش این بود که شب جواب پسر پادشاه را چی بدهد. داشت از غصه عقل از سرش میپرید و همین طور که کوزه را میشست، یکهو کوزه از دستش لیز خورد و افتاد و شکست. دو دستی زد تو سرش و گفت خاک عالم به سرم! حالا چه کنم!
چند دفعه دور خودش چرخید و هی به صورتش چنگ انداخت که حالا چه کار کنم؟ پیرزن داشت جلز و ولز میکرد و هیچ حواسش به دور و برش نبود، ولی یک سیاه برزنگی پشت بام حمام بود و داشت از دریچهی حمام نگاه میکرد. از کارهای پیرزن خندهاش گرفت. چند روز بود که استخوانی تو گلوی برزنگی گیر کرده بود. تا خندید، استخوان از گلوش بیرون پرید. پیرزن صدای خندهی برزنگی را شنید، سرش را بالا کرد و گفت: تو کی هستی؟
برزنگی گفت: من برزنگیام.
پیرزن گفت: آنجا چه کار میکنی؟
برزنگی گفت: ایستادهام و تماشات میکنم.
پیرزن گفت: یک وقت نروی پیش پسر پادشاه و خبر ببری که دختر من کوزه بود و شکست؟
برزنگی گفت: چرا بروم؟ تو نجاتم دادی.
پیرزن گفت: چه طور نجاتت دادم؟

برزنگی گفت: استخوانی چند روز تو گلوم گیر کرده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. کار تو به خندهام انداخت و استخوان آمد بیرون.
پیرزن گفت: حالا میخواهی چه کار کنی؟
برزنگی گفت: من هم میخواهم نجاتت بدهم.
پیرزن گفت: چه جوری؟
برزنگی گفت: من الآن میشوم دختر خوشگلی و تو سر و تنم را بشور و ببرم خانه و امشب به جای دخترت بفرست به قصر پادشاه.
پیرزن خوشحال شد و گفت: خدا بهات عمر طولانی بدهد. بیا پایین.
برزنگی دریچه را شکست و از آنجا آمد تو حمام. چرخی خورد و شد دختر خوشگلی عین پنجهی آفتاب. پیرزن سر و تن دختره را حسابی شست و یکهو بنا کرد به داد و فریاد که: آی خسته شدم، مرده شدم، مرغ پرکنده شدم، بیایید کمکم.
اوستای حمام و دلاکها رفتند تو حمام و پیرزنه را کمک کردند. آنها هم برزنگی را شستند و بردند بیرون. شب که شد، پسر پادشاه رفت تو حجله و دید که عجب عروس خوشگلی! از خوشی قند تو دلش آب شد. عروس و داماد را دست به دادند و هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و آینه بندان کردند.
قصهی ما به سر رسید. کلاغ کور به خانهاش نرسید.
منبع: خبر فوری
بدون دیدگاه