میرزا کوچکخان جنگلی، قهرمان گیلانی که 104 سال پیش در سرمای سخت کوههای تالش به شهادت رسید، سر بریدهاش نه تنها پایان نهضت نبود بلکه شروعی تازه برای موج مقاومت از گیلان تا لبنان شد.
نمابان و به نقل از خبرگزاری تسنیم ـ قدرتالله غلمانی*؛ شهید میرزا کوچکخان جنگلی، روحانی مجاهدی که حدود 104 سال پیش، در روز دوشنبه یازدهم آذر ماه سال 1300، در کوههای تالش گیلان ارتفاعات ماسال در برف و بوران گرفتار شد و از شدت سرما یخ زد و به شهادت رسید و شربت شهادت را در حالی نوشید که سرش را از بدنش جدا کردند و برای خوشایند مزدوران زمان به تهران فرستادند تا پایان نهضت جنگل را اعلام کنند. اما همین که سر بریدهاش را به تهران بردند، انگار تازه نهضت او آغاز شد. سر بریده میرزا و جسم رنجور او سالیان سال از هم جدا بودند تا سرانجام بعد از 20 سال، سر و جسم میرزا در کنار هم آرام گرفتند. بعدها یکی از مردان نیکنهاد که از یاران قدیمی میرزا کوچک خان بود (کاس آقا حسام) آن را محرمانه از گورکن تحویل گرفت و به رشت برد و در محلی موسوم به «سلیمان داراب» به خاک سپرد.
وی را مردی مؤدّب، متواضع، خوشبرخورد، باعاطفه، معتقد به اصول اخلاقی و دینی، طرفدار عدل و حامی مظلوم معرفی میکنند.
روح مقاومت و ایستادگی نه تنها در مردم ایران اسلامی بعد از شهید میرزا کوچکخان جنگلی، از بین نرفت بلکه از همان لحظه، خط مستقیمی از خون و ایمان از دیلمان گیلان تا نبطیه و ضاحیهی بیروت کشیده شد؛ خطی که نه زمان توانست قطعش کند، نه پول، نه تبلیغات، نه حتی شهادت رهبرانش.
کاری که میرزا با چند صد فدایی جنگلی در برابر دو امپراتوری روس و انگلیس انجام داد، درس عبرتی برای جبهه مقاومت و ایستادگی شد، میرزا ایستاد و گفت: «استقلال یا مرگ». یک قرن بعد، مردی با عمامهی سیاه در جنوب لبنان همان جمله را به زبان عبری و انگلیسی تکرار کرد: «ما یا پیروز میشویم یا به شهادت می رسیم». سید حسن نصرالله دقیقاً همان کاری را کرد که میرزا انجام داده بود: یک نیروی به ظاهر کوچک مردمی را تبدیل به کابوس یک ابرقدرت اتمی کرد.
شباهتها تصادفی نیست. هر دو از دل مردمی برخاستند که چیزی برای از دست دادن نداشتند جز زنجیرهایشان. هر دو به جای تکیه بر دولتهای بزرگ، به کوه و جنگل و ایمان تکیه کردند. میرزا در جنگلهای گیلان پایگاه ساخت، حزبالله در کوههای جبلعامل و درهی بقاع. میرزا روزنامهی «جنگل» منتشر میکرد، حزبالله شبکهی المنار را راه انداخت. میرزا با تفنگهای قدیمی و خمپارههای دستساز جنگید، حزبالله با کاتیوشا شروع کرد و امروز با موشکهای نقطهزن ادامه میدهد. منطق یکی است: وقتی ملتی تصمیم بگیرد تسلیم نشود، تاریخ مجبور میشود عقبنشینی کند.
سال 1300 انگلیسیها فکر میکردند با کشتن میرزا، ایران را برای صد سال آرام کردهاند. سال 1982 اسرائیلیها فکر میکردند با اشغال بیروت، مقاومت شیعه را برای همیشه دفن کردهاند. هر دو اشتباه کردند. چون مقاومت یک شخص نیست، یک فرهنگ است؛ یک روش زیستن است.
میرزا به شهادت رسید، اما شاگردش حاج احمد کسمایی ادامه داد. سید عباس موسوی شهید شد، اما شاگردش سید حسن نصرالله ادامه داد. سید حسن نصرالله عماد مغنیه ها را پرورش داد. عماد مغنیه رفت، سید حسن تشکیلات بزرگ حزب الله را اداره کرد. هر بار که یک رهبر را ترور کردند، ده رهبر جدید از دل همان خاک برخاستند.سید حسن نصرالله به شهادت رسید اما سید هاشم ادامه داد، سید هاشم به شهادت رسید، شیخ قاسم نعیم ادامه داد و مقاومت حزب الله لبنان ادامه دارد.
امروز که رژیم صهیونیستی از شمال تا جنوب فلسطین اشغالی در آتش مقاومت میسوزد، دقیقاً ادامهی همان آتشی است که میرزا در گیلان روشن کرد. موشکی که از مزارع جنوب لبنان به سمت حیفا میرود، در واقع پاسخ همان گلولهای است که صد سال پیش فداییان جنگل به سمت قزاقهای روس شلیک کردند. پرچم زرد حزبالله که در نبطیه برافراشته میشود، همرنگ همان پرچم سرخی است که میرزا بر فراز ساختمان بلدیهی رشت برافراشت و نوشت: «جمهوری شورایی ایران».
تا زمانی که یک نفر در این خاک نفس بکشد و بگوید «نه»، این خط ادامه دارد. میرزا راه را باز کرد، شهید سید حسن نصرالله آن را به قدس خواهد رساند؛ و تاریخ گواه است، هر کس در این مسیر جان داد، زندهتر شد.
باید اعتراف کرد، میرزا کوچکخان فقط جایش را عوض کرده است؛ او از جنگل گیلان به جنگلهای مقاومت در جنوب لبنان مهاجرت کرده است، و این هجرتهای مقاومتبرانگیز، ابدی است.
*دکتری علوم سیاسی
انتهای پیام/
منبع: خبرگزاری تسنیم
بدون دیدگاه